حکایتی از زندگی اسپینوزا

ساخت وبلاگ

اسپینوزا هشت ساله بود که شاهد صحنه ای دلخراش شد. و آن را تا آخر عمر از یاد نبرد. این واقعه در کنیسه یهودیان در آمستردام رخ داد. مردی به نام اوریل آکوستا در آستانه در بر روی زمین خوابیده بود و ارباب کنیسه هنگام عبور به خیابان او را لگدمال می کردند. اسپینوزا از پدرش پرسید:«گناه او چیست که مستوجب چنین عقوبتی شده؟» پدرش جواب داد:«باروخ این داستان مفصل است ولی من آن را در چند کلمه برای تو خلاصه می کنم:

اوریل آکوستا با دستورات دین ما موافق نیست و کنیسه او را به علت افکار آزادی که دارد از اجتماع خویش بیرون کرده است. اما آکوستا احساس تنهایی می کند و تقاضایش این است که او را دوباره به جامعه یهودیان بپذیرند. و او پیش از آنکه بتواند دوباره به کنیسه پذیرفته شود باید چنین مجازاتی را تحمل کند.

اسپینوزا گفت: «پدر بگو ببینم آیا با لگد کردن کسی می شود یهودی مومن بار آورد؟»

«نه باروخ همچنان که با در آتش افکندن مردمان نمی توان مسیحی با ایمان تربیت کرد.»
اسپینوزای کوچک مضطرب و اندیشمند به خانه بازگشت. منطقه یهودی نشین شهر از خبر مجازات آکوستا ناراحت و در تب و تاب بود بیشتر مردم اقدام کنیسه را تایید می کردند و معدودی که آن را نمی پسندیدند از ترس صدایشان در نمی آمد. و با هم درگوشی صحبت می کردند. باروخ کلمه ای محبت آمیز در حق آن بیچاره به زبان آورد ولی یکی از همبازی هایش حق او را کف دستش گذاشت و سیلی محکمی به صورتش نواخت.

روز بعد تراژدی آکوستا به اوج خود رسید و آن بیچاره که دیگر از کشیدن بار خفت و خواری از پا در آمده بود با گلوله ای مغز خود را پریشان کرد و آسوده شد.

تاریخ، فرهنگ و هنر...
ما را در سایت تاریخ، فرهنگ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9culture-artd بازدید : 252 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 17:00