حکایتی از زندگی دیوژن

ساخت وبلاگ

چند سال پس از مرگ سقراط یکی از مریدانش به نام آنتیس تنس در کلاس سرگرم تدریس بود که ناگهان همهمه ای در کلاس افتاد. گدای جوان ناشناسی خود را به درون افکند و اصرار داشت که در شمار شاگردان انتیس تنس در آید. فریاد های خشم آلود از همه جا بلند شد و او را به ریشخند گرفتند:« بروبیرون سگ گر». « گدایان را در این جا راه نیست» . « او را به جایی که درخور اوست بفرستید». «بگذارید گورش را گم کند». کوشش معلم که می خواست گدا را با متانت از در براند سودی نبخشید.

«آنها مرا سگ خطاب می کنند . بسیار خوب. من هم مثل سگ عوعو می کنم ولی شوقی مفرط به فلسفه دارم و می خواهم آن را بیاموزم.»
معلم بیهوده سعی می کرد او را از آنجا براند چون گدا در حفظ حقی که ان را از آن خود می دانست پافشاری می کرد.

« هر کاری می خواهی بکن. هر قدر می خواهی کتکم بزن. هیچ چوبی آنقدر سخت نیست که قادر باشد مرا از اینجا براند. »
جوانک در آنجا باقی ماند و همه او را "سگ فیلسوف" یا فیلسوف کلبی نام نهادند. چون به رسوم و مقررات و آداب معمول ، سگ صفت دندان نشان می داد و پارس می کرد.

این جوانک گستاخ و نکته گیر و سمج ، کسی جز دیوژن نبود. – فیلسوفی که از عزت و احترام و افتخار کناره گرفت تا مردی راست و درست باشد.

تاریخ، فرهنگ و هنر...
ما را در سایت تاریخ، فرهنگ و هنر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9culture-artd بازدید : 247 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 17:00